کتاب آثورا نوشته ی کارلوس فوئنتس و ترجمهی عبداله کوثری را اخیرا تمام کردم. یک کتاب کوچک اما عمیق است. یکی از زیباترین متن هایی که تا الان خواندهام، نوشته و توصیفات این کتاب بود. طرح داستان پیرامون مردی جوان است که به تنهایی در کافه ای نشسته و در روزنامه دنبال کار می گردد که یکی از آگهی ها به طور خاص توجهش را جلب می کند و او را به خانه ای می کشاند که ماجراهای داستان و علاقه اش به آئورا در این خانه رخ میدهد.
توصیفات از صحنه ها بهقدری زیباست که تصور میکنم این خانه تنگ و تاریک را که آئورا در آن چون جواهری زیبا در میان حریر سبزی میدرخشد، دیده ام. حس میکنم شخصیت فلیپه را میشناسم. آئورا را میبینم و حتی گربهای که در خانه تردد دارد، خیلی زنده است.
این قسمت از متن آئورا را خیلی دوست داشتم. زمانی که فلیپه چشم انتظار آئورا است.:
«چشم انتظار آن چه باید پیش آید، چشم انتظار آنچه نمیتوانی بازش بداری. دیگر به ساعتت نگاه نمیکنی، این شی بیمصرف که بهگونهای ملال آور زمان را هماهنگ با بطالت انسانی میسنجد، آن عقربههای کوچک که ساعاتی طولانی را نشان میدهند که ابداع شدهاند تا پوششی باشند بر گذار واقعی زمان که با شتابی هولناک و بی اعتنا میگریزد که هیچ ساعتی نمیتواند آن را بسنجد.»