وقتی مصاحبههای جولیا کامرون را میبینم یا به ویدیوهایش نگاه میکنم، میبینم آنقدر درباره صفحات صبحگاهی شیرین و جذاب صحبت میکند که انگار یکی از سرگرمکنندهترین و مهیجترین کارهای دنیاست. بهطور مثال در وصف حال و روز خودش وقتی صبحها از خواب بیدار میشود اینطور میگوید:
من اول صبح که بیدار میشوم، به آشپزخانه میروم و لیوان قهوهی سردم را که خیلی بهش علاقه دارم، برمیدارم روی صندلی چرمی بزرگم در اتاق مینشینم. من قهوه را شب قبل آماده کردهام که صبح وقتم را نگیرد. همینطور که قهوهام را مینوشم، در دفتر بزرگم شروع به نوشتن میکنم. دفترم صفحات بزرگی دارد، از این جهت آن را دوست دارم که به شکل بزرگ فکر کردن به من کمک میکند. دفتر کوچک فضای فکریام را تنگ میکند. من دفتر بزرگ و مخصوصی برای نوشتن صفحات صبحگاهیام دارم. کاغذهای آن بهاندازهای محکم هستند که از پشت آنها نوشتهها پیدا نیست.
بهنظرم فرقی نمیکند چه قلمی و چه کاغذی داشته باشی. مهم این است که آن قلم را و آن دفتر را دوست داشته باشی. وقتی جولیا کامرون اینها را وصف میکند، برق خاصی در چشمانش هست. مسالهی مهم همان برق چشمان است. برقی که حاصل از علاقهات به آن نوع سلیقه حاصل میشود. پس خیلی خوب است که در انتخاب دفتر صفحات صبحگاهی، علاقههایمان را دنبال کنیم. حتی ممکن است علاقمند باشیم آنها را نیز مانند دیگر نوشتههایمان تایپ کنیم. برای مثال من ترجیح میدهم صفحات صبحگاهی را گاهی تایپ کنم و گاهی با خودکار بنفشم بنویسم. خیلی از مواقع هم با خودکارهای دیگر نوشتهام. اما در مجموع تایپ کردن در کامپیوتر را ترجی میدهم. صبح وقتی لپتاپ را برای این کار روشن میکنم و منتظر میمانم، احساس خوبی دارم.
در جای دیگری جولیا کامرون از صفحات صبحگاهی بهعنوان یکی از ابزارهای پایه و اساسی در شفای خلاقیت درون یاد میکند و میگوید:
نوشتن صفحات صبحگاهی در ابتدای روز، نوعی پاکسازی ذهنی و درونی است. با نوشتن صفحات صبحگاهی، شما به گوشه و کنار زوایای وجودیتان و ذهنتان سرک میکشید و هر آنچه از سیاهی و غبار مانده را بیرون میکشید و سپس آنها را از خودتان بیرون میرانید. شما با نوشتن صفحات صبحگاهی از طریق کلمهها این سیاهیهای متعفن را از درون خود خارج میکنید. این کار باعث زلالشدن درونتان میشود و در تمام طول روز خواهید توانست بر آن چیزهایی که مد نظرتان است و برایتان اهمیت بیشتری دارد، تمرکز کنید.
صفحات صبحگاهی باید متعهدانه انجام شوند. یعنی هر اتفاقی هم برایتان افتاد، باز هم به نوشتن آنها مداومت بورزید. حتی اگر حسهای منفی و بدی نسبت به نوشتن آن داشتید، باز هم بنویسید. این تعهد در نهایت شما را به جایی که باید باشید میرساند. خالی کردن ذهن از سیاهیها در ابتدای روز، به آگاهی بیشتر و فراوانتر در طول روز منجر میشود. در نتیجه رفتارهای خردمندانه و آگاهانهتری از ما سر خواهد زد.
سلام
لطفا بفرمایین دقیقا چه چیزهایی را باید بنویسیم؟ ما در طول لحظه های تنهایی، هزاران فکر میکنیم. در هر لحظه ذهن از این فکر به آن موضوع پرش میکند اما وقتی دست به قلم میشوم فکرها به لایه های مخفی میخزند و هم از نظر حجم افکار هم از نظر توالی و تعدد آنها دچار کمبود میشوم. خودم فکر میکنم تفاوت سرعت نوشتن با سرعت خطور افکار به ذهن باعث این قضیه است.
منتظر راهنمایی شما هستم. ممنون
سلام.
از بیان نظرتون ممنونم.
درست میگین. این مشکلی است که بسیاری از ما موقع نوشتن به اون روبهرو میشیم. اسم این رو مقاومت درونی میگذاریم.
چرا این مقاومت سراغمون میاد؟ چون خیلی وقتها روبهروشدن با احساسات و افکار درونیمون برامون سخته و سانسورچی درون ما سعی داره از این حربه علیه خود ما استفاده کنه و نگذاره که ما لایههای درونی خودمون را ببینیم.
در صفحات صبحگاهی ما سعی میکنیم بدون توجه به سانسورچی درون یا همون مقاومت درونی، فقط ذهنیتمون را روی کاغذ بیاریم. اینکه میگیم اول صبح باشه برای این هست که ذهنیتها و افکار ما در ابتدای صبح، در سطح هستند و خیلی دم دستترند. برای نوشتن این افکار و آنچه از ذهن میگذره، فقط کافیه در لحظه حضور داشته باشید. اشکالی نداره اگه افکارتون به لایههای درونی میروند. همان چیزهایی که در لحظه به ذهنتون میرسه را بنویسید. این مداومت بر نوشتن در روزهای متمامدی، کمکم قفل مقاومتتون را میشکنه و باعث میشه به سطوح عمیقتر وجودتون دسترسی پیدا کنید.
این توقع زیادیه که بخواهیم از همون روز اول به تمام افکارمون دسترسی پیدا کنیم. ما با نوشتن، عمیق میشیم. انسانهای دقیقتر و عمیقتری میشیم و باید فرایند عمیقشدن را طی کنیم. دانه هم باید مدتی در تاریکی بمونه تا کمکم پرورده بشه. نوشتن صفحات صبحگاهی مثل راهرفتن در تاریکیه. مثل رشد دانه در دل خاکه. باید بگذارید قطره قطره و ذره ذره افکارتون بر صفحه کاغذ جاری بشن تا کمکم جریانشون را ببینید. حتی اگر چیزی به ذهنتون نمیرسه، همین حال خودتون را در کاغذ توصیف کنید. بنویسید: نمیدونم چرا تا دست به قلم میشم، همه فکرهام از ذهنم میپرند و نمیتونم بنویسم … با نوشتن از احوال و احساستون، کمکم دسترسی شما به افکار عمیقترتون میسر میشه. تنها موضوع مهم اینه که برخلاف مقاومت درونیتون قدم بردارید و خودتون را مجبور به نوشتن کنید و مدتی بر این کار مداومت کنید تا اون قفل بشکنه و جاری بشه.
امیدوارم موفق باشید.
سلام مجدد و ممنون از پاسخ خوبتون
بله كاملا درست ميفرمايين
يه مسئله ديگه هم هست و اون اينكه من با الهام از كتاب نيروي حال (حتما مطالعه كردين ولي اگه نخوندينش بايد بگم به غلبه بر ذهن و افكار مشوشي كه در هر لحظه در مغز آدم ميچرخه و باعث از بين بردن انرژي حياتي آدم مبشه اشاره ميكنه و ميگه براي موفقيت در غلبه بر اين تشتت ذهني بايد در هر لحظه زندگي كنين. يه مثال ساده اش اين كه وقتي دارين از پله پايين ميرين واقعا به اين طي كردن پله به پله توجه كنين) من مدتها تمرين صرف فكر نكردن كردم ولي الان با اين تمرين كه زور ميزنم فكركنم (: تا چيزي بنويسم تمام رشته هام پنبه شد )):
جالبه من صبحها اول صفحات صبحگاهيمو مينويسم بعدش بلافاصله ميرم تو حالت بي فكري و مراقبه تا كمي كله ام كه از هجوم افكار داغ شده آروم بگيره ((:
براتون آرزوي موفقيت ميكنم
سلام و سپاس از بیان نظرتون.
از گفتگوهای اینچنینی واقعاً لذت میبرم.
بهنظرم یک حلقه مفقوده بسیار مهم در این بحث ما وجود داره. اونهم اینه که بههیچوجه نباید با افکارمون بجنگیم. نیروی حال، و زندگی در لحظه اینجا و اکنون به این معنی نیست که بهزور خودمون رو تربیت کنیم که فکر نکنیم. فکرکردن بخش طبیعی از ذهن ماست. پس باید چکار کرد؟
هنر در لحظه زندگی کردن این هست که شما با وجود جریانی از افکار، همچنان بتونید تمرکزتون رو بر لحظه حال حفظ کنید. نه اینکه با افکارتون بجنگید تا تمرین کنید که فکر نکنید. در مورد این موضوع، یک انیمیشن نمادین فوقالعاده هست که اسمش را نمیدونم. ولی به این شکله که یک سامورایی در اتاقی نشسته و میخواد تمرکز کنه. اتاق پر میشه از زنبورهای وزوز کنان. سامورایی تمرکزش بهم میخوره و مشغول جنگ با این زنبورها میشه و اصلا یادش میره برای چی در اتاق نشسته بود. اما بالاخره راه درست را پیدا می کنه: دست از جنگ با زنبورها برمیداره و میشینه و تمرکز میکنه. بدون اینکه با وزوز زنبورها مقابله کنه یا بخواد اونها رو از بین ببره. ممکنه زنبورها هنچنان اذیتش کنند، اما علیرغم بودن اونها هست که سامورایی کمکم تمرکزکردن را تمرین میکنه و قوی میشه.
اون وزوز زنبورها همون افکار ما هستند. مادامی که بخواهیم نباشند، تمام انرژیمون بهجای تمرکز بر لحظهٔ حال، صرف جنگ با نبودن اون افکار میشه. ما باید کار خودمون رو بکنیم، به چایی که مینوشیم تمرکز کنیم، هرچند که افکار ما جاری هستند و میان و میرن. مثل این میمونه که پای ما در آب رودخانه سردی قرار داره ولی ما داریم توپبازی میکنیم. جریان رودخانه را مثل جریان افکار، نمیشه بند آورد. ولی میشه به توپبازی تمرکز کرد. این تمرین نیاز داره و آگاهی.
نوشتن صفحات صبحگاهی هم اصلا هدفش این نیست که ما زور بزنیم فکر کنیم که چی بنویسیم. ما میخواهیم مشاهدهگری را با نوشتن این صفحات، بیاموزیم. شاید مفهوم عمیق و سختی باشه. اما مشاهدهگری یعنی دیدن این افکار سیال. دیدن ذهنمون. دیدن تمام نگرانیها و افکاری که از ذهنمون میگذره و این باعث خودآگاهی ما میشه. اصلا قرار نیست تلاشی بکنیم. بلکه برعکس، قراره تسلیم محض باشیم و به رودخانه نگاه کنیم. حالا وقتی این افکار و ذهنیات را روی کاغذ میاریم، در ادامه روزمون، خیلی بهتر میتونیم تمرکز بر زمان حال را تمرین کنیم. درواقع این برگ کاغذ کمکمون کرده که بعضی از اون زنبورهای وزوزو را سرجاشون بنشونیم. بنابراین کار خودمون رو برای تمرکز کردن راحتتر کردیم. تمام تلاش ما اینه که زندگی در لحظه و حال را بیاموزیم.
فوق العاده بود …
واقعا ممنون