تخمه گرمک‌های بوداده‌ پخش زمین شد. یک مشتش را توی جیب شلوارم ریخته بودم که دم پارک بخورم. شلوارم را که عوض می‌کردم و لباس خانه می‌پوشیدم، همه‌اش از جیبم ریخت روی زمین. با خودم گفتم: از سر یک‌دانه‌تان نمی‌گذرم. کلی زحمتتونو کشیدم!
با دست، همه را از روی گلیم پشمی رنگارنگ کف اتاقم جمع کردم. این گلیم را از وسط بازار خریده بودم. خیلی دوستش داشتم. رنگ‌های بنفش و نارنجی و سبز به‌طرز مناسبی کنار هم قرار گرفته و نقش اسلیمی زیبایی را ایجاد کرده بودند. همینطور که روی سطح زبر گلیم دست می‌کشیدم، حس طبیعی‌بودنش مجذوبم می‌کرد. به‌اندازه‌ی موکت‌های جدید امروزی نرم نبود، اما با تمام زبری‌اش جایش را بعد از دو سه روز توی دلم باز کرد. رویش که راه می‌روم، نرم نیست، اما حس می‌کنم کف پایم را وسط طبیعت، روی زمین گذاشته‌ام و همین برایم کافی است.
تخمه گرمک‌ها را توی کاسه‌ای که بقیه‌شان نشسته بودند، ریختم. حاصل آن‌همه زحمت، شده بود یک کاسه تخمه گرمک بو داده‌ی خوش‌طعم و خوش‌بو. آنقدر خوشبو که توی پارک هم که راه می‌رفتم، بویش زیر دماغم بود. یاد بابابزرگم افتادم که هروقت تکه نانی روی زمین می‌دید، برمی‌داشت، می‌بوسید و لب طاقچه می‌گذاشت. می‌گفت برای این نان زحمت کشیده شده. نعمت خداست. حیف است که زیر پا له شود. من هم برای این تخمه گرمک‌ها زحمت کشیده بودم. گرمک را که بریدم، اول تخم‌هایش را توی ظرف دربسته‌ی ماستی که تازه شسته بودم،‌ ریختم و چندروزی گذاشتم بماند. بعد از چند روز که درش را باز کردم، بوی گندیدگی‌اش آزارم داد. توی هوای گرم تابستان، تقریباً تمام لردهاش به آب تبدیل شده بود. آن‌ها را توی سبد صورتی ریختم و حسابی شستمشان. حتی یک‌ذره لرد هم بهش نمانده بود. قدیم‌ها مامان که درست می‌کرد، همیشه کمی از لردها بهش می‌چسبید و همراهش می‌خشکید و چندتا تخمه را به‌هم می‌چسباند. بعد که آن‌ها را بو می‌داد، این چندتا تخمه همچنان کنار هم می‌ماندند و بوداده می‌شدند. آن‌وقت من تو عالم بچگی با اینکه از این کلونی خوشم نمی‌آمد، همه را با هم می‌گذاشتم توی دهانم و حسابی می‌جویدم. بعد که لذت طعمش را می‌بردم، جویده‌ها را درمی‌آورم و دور می‌انداختم. قورت نمی‌دادم، چون همیشه مامانم می‌گفت: تخمه را اگه با پوست بخوری دلت درد می‌گیره.
حالا چقدر برایم لذت‌بخش بود که تمام دانه‌ها از هم جدا شده بود و تر و تمیز پشت پنجره می‌خشکاندمشان. حواسم بود که پنجره را ببندم تا کفترها سراغشان نیایند. دفعه پیش، کفترها تمام تخم‌ها را خوردند و چیزی برایم باقی نگذاشتند. خلاصه نمک هم بهشان پاشیدم و زیر آفتاب چند روز گذاشتم بماند. خشک خشک که شد، توی یک قابلمه‌ با کف پهن، حسابی بو دادم. از بوی دلپذیر و صدای تق‌تق بودادنشان لذت می‌بردم. چقدر عالی و خوشمزه و پرمغز شده بودند. چطور ممکن بود از خیر یک دانه‌اش بگذرم؟
اما حالا دنیا چطور شده؟ اصلاً این چیزها حالی‌اش نیست. تو هرچقدر هم پای چیزی زحمت کشیده باشی، برایش صبر کرده باشی، مراقبتش را کرده باشی، فرقی نمی‌کند. پول می‌آید و همه چیز را جبران می‌کند. شیشه‌ها می‌شکنند و کسی نمی‌گوید پایشان زحمت کشیده شده. خروارها نان توی سطل‌ها ریخته می‌شود و چون ارزان است و با کمی پول می‌شود خریدشان، کسی دیگر به دست‌های پینه‌بسته‌ی کشاورز و گرماهایی که نانوا تحمل کرده فکر نمی‌کند. هرچند می‌دانم که حالا این ماشین‌ها هستند که به‌جای ما آدم‌ها کار می‌کنند و برای همین است که دیگر صبر و تحمل و تلاش و زحمت‌کشیدن معنایش را ازدست داده و پول حرف اول را می‌زند. چه دنیای ماشینی بی‌احساسی برای خودمان ساخته‌ایم. دستمان درد نکند.
کاسه‌ی تخمه گرمک را از روی میز برداشتم و بردم جلوی بابا گذاشتم و گفتم: بابا اینها را خودم درست کردم. حسابی خوشمزه شده. بخورید.
بابا گفت: به‌به! دستت درد نکنه! چه جالب! تخمه گرمک درست کردی؟ حالشو داشتی؟ این مغازهه پایین کوچه‌مون کیلویی می‌فروشه. خواستی بگو برات ازش بخرم. فکر کنم کارگاه داره.
گفتم: آره بابا! من یکی دوبار ازش خریدم. اما طعمش مثل این نیست. شما بخورید متوجه میشین.
همینطور که بابا صحبت را ادامه می‌داد، به آن پیانویی فکر کردم که روباتی با آن می‌نواخت و توی گوش من صدای نواختنش اصلاً شبیه نواختن یک انسان نبود. آن لطافت و احساس را از آن صدا دریافت نمی‌کردم. یک صدای مکانیکی! شاید این تخمه‌هایی هم که آدم درست نکرده و محصول کارگاه مغازه سر کوچه‌مان بود، مشمول همین قانون باشد. بوی عطر صبر ندارد. طعم خوش هم‌زدن دستی را نمی‌دهد. نمی‌دانم. فقط می‌دانم آدم‌ها هنوز هم از هیاهوی شهر، در یک پایان هفته، در یک تعطیلات، به روستاهای اطراف شهر، به جنگل‌های سبز، به خانه‌های روستایی، به کنار رودخانه‌ها و ساحل دریا پناه می‌برند تا حالشان خوب شود. دنبال کره و پنیر محلی و نان خانگی می‌گردند که بخورند و بعد برگردند به شهری که در آن حالشان خوب نیست و برای همه تعریف کنند که چه روزهای شادی را در آن روستا سپری کردند و چه سرشیر و نان خانگی خوش‌طعمی خورده‌اند. اما باز هم روز از نو می‌شود و روزی از نو.

اگر این مطلب را دوست داشتید، لطفا به اشتراک بگذارید:

فیس‌بوک
توییتر
پینترست
واتساپ
تلگرام
ایمیل

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هنوز اشتهای خواندن دارید؟