شاید بپرسید ارتباط مرگ و دوستی چیست. این رابطه را وقتی متوجه شدم که سریال مینو را تماشا میکردم. این سریال در فضای سالهای بعد از جنگ ساخته شده و روزهای سخت مردمی را نشان میدهد که کنار شط آرام کارون زندگی را میگذراندند که ناگهان یک روز صدای مهیب انفجار و گلوله همهشان را از جا پراند.
یکدفعه دیدند که میان خون و جنگ و خاک، عزیزانشان یکی یکی پرپر میشوند. آنجا بود که فهمیدند آنهمه کینهورزی و دشمنی میانشان چه بیهوده و عبث بود. فهمیدند دلخوری خواهر از برادر، خشم فرزند از پدر چقدر پیش زندگی کوچک و حقیر مینمود. زندگی قویتر از تمام آن خشم و کینهها بود.
وقتی مرگ را پیش چشم روی خود می بینیم، حتی با دشمنانمان هم مهربان می شویم. همان آدمی که دیروز چشم دیدنش را نداشتیم ممکن است امروز هم رزم نجات ما از مرگ باشد. دست در گردن کسی حلقه میکنیم که تا چند لحظه قبل از شلیک گلوله نمیخواستیم چشممان توی چشمش بیفتد.
چه ساده از لحظههای ارزشمند زندگی گذر میکنیم و در هر لحظهاش کینهها و بغضهایمان را با خود حمل میکنیم و به لحظهی بعد میبریم. لحظهی بعدی که نمیدانیم دیگر این نفس از سینه در خواهد آمد یا نه. فاصلهی مرگ و زندگی وسط میدان جنگ، تنها یک لحظه است. فقط آنجا است که آدمها میفهمند هیچ چیزی توی این دنیا ارزش کینه به دل گرفتن و خشمگین ماندن و خراب کردن عشقها و دلدادگیها را ندارد.
شاید هربار یادآوری مرگ به ما بیاموزد و کمک کند تا زندگی را باز بهیاد آوریم. این نفس را هر لحظه یک معجزه بدانیم، نه یک اتفاق ساده و معمولی. شاید لازم است یاد مرگ دست ما را در دست دوستی بگذارد، پیش از آنکه خودش سر برسد.
4 پاسخ
و هنگامی که مرگ پیشانی ما را میبوسد و سرد سرد جان میسپاریم، هنگام چشم در چشم شدن با مرگ. لحظهای که یا پر میکشیم یا به قهقرا فرو میرویم. دیگر در اینجا و آنجا نیستیم. نه حرصی ما را تاب میدهد نه نفرت شعله میکشد. فقط شرارههای عشق است و شعلههای حسرت. اینکه کدام را بیشتر کردهایم با خودمان است.
لحظهٔ مرگ دیگر نه زمینهای آبادمان مهم است، نه طلاهای انباشته و نه هرآنچه گران و گرامش میداشتیم. آن لحظه است که تنها یک چیز مهم است. و آن مهم یک سوال است:
من چه کسی شدهام؟
پاسخهایش بماند که به اندازهٔ همه آدماها پاسخی هست.
آری مائده عزیز،جملات این پستت پر از احساس بود و پر از تلنگر. و چقدر این پستت را دوست دارم. فاصلهٔ مرگ و دوستی با یک شلیک معلوم شد. کاش با همین تلنگرها به خودمان بیاییم. همین که بدانیم شاید فردایی دیگر او نباشد، کافیست تا خشم و نفرت پوچیشان را نمایان کنند. دیگر نه بردارها و خواهرها نه بچهها و والدین، نه دوطرفهای یک رابطه و نه مردم باهم، انقدر در پی نفرت و کینه خواهند بود.
خیلی از ما عمر را در خراب کردن روابط، در نفرت افکنی و کینه توزی میگذرانیم. به این امید که خوبی را پیدا کنیم. دریغا ای دریغا که خوبی و عشق همین عمریست که میگذرد و ما کینه و نفرت پرش کردهایم. کافیه این ظرف را پر از خوبی کنیم. وقتی بدانیم رفتنی هست، این همه بغض و کینه بیمعنی میشوند.
واقعا از خواندن این پست لذت بردم. امیدوارم همیشه همینطور به زیبایی نگاهت اضافه بشود و به وسعت قلبت افزوده.
سلام. منم متقابلا از خوندن متن قشنگ شما لذت بردم خیلی خیلی سپاسگزارم. مرسی از این دقت نظر و حسن توجه شما
دو سال از این پست میگذرد ولی همچنان اهمیت و صلابت خود را حفظ کرده است . زیرا حقیقت ، پایدار است و واقعیت همینیست که در پست شما و یادداشت جناب شیاسی گرامی میخوانیم . صحبت از لحظه آخریهاست . صحبت از چیزیست که تمام گذشته و عملکرد ما را میسنجد و غربال میکند .
ممنونم که چنین مطلب آموزندهای رو در سایتتون قرار دادید 👏
زنده باشید و از نظرتون به این نوشته بسیار خوشحالم.