وقتی پدرم از من خواست که با او صحبت کنم، ترس مبهمی وجودم را فرا گرفت. نمیدانم چرا هربار برای چند کلمه حرف زدن با پدر دچار اضطراب و ترس میشوم. انگار که این مساله ریشهای عمیق دارد. اما طوری توی پستوهای ناخودآگاهم زندانی شده که حتی نمیدانم کجا سراغش را بگیرم. شاید باید درست در همان لحظههای اضطراب آور آدرسش را از روی احساسات و افکاری که برایم بهوجود میآید پیدا کنم.
در هر صورت من این کار را انجام دادم و علیرغم تمام ترس و اضطرابی که داشتم با پدرم گفتگو کردم. هرچه گذشت اضطرابم کم و کمتر شد. وقتی زمان خداحافظی رسید، دیدم که من نصف بیشتر حرفهایم را زدهام. با اینکه از گفتن آنها ترس داشتم. من کاری انجام داده بودم که از آن میترسیدم.
هنوز هم اگر بگویید برو با پدرت صحبت کن، آن ترس به سراغم میآید و دلم را میلرزاند. اما چه کسی گفته فقط وقتی میشود کاری را انجام داد که ترسی در کار نباشد؟ آیا فکر میکنید آدمهایی که با چتر نجات از توی هلکوپتر پایین میپرند، آن لحظه نمیترسند؟ اشتباه میکنید. اگر نترسند، یک حس طبیعی را دارند پنهان میکنند. ترس یک احساس طبیعی است و بودنش بی اشکال است. اما این وسط چه چیزی اشکال دارد؟ بها دادن به آن، در زمانی که معقول و منطقی نیست.
چرا حرف زدن با پدر باید ترسناک باشد؟ این مساله نه برای حیات و زندگی و نه برای سلامتی من مشکلی ایجاد نمیکرد. پس این یک ترس نامعقول است. من میپذیرم که این ترس را دارم. به دلایلی که به وضوح نمیدانم چیست. بعد علیرغم وجودش اقدام میکنم. آن اقدامی را که میدانم معنادار و برای من کارآمد و درست است.
خیلی عجیب بود که بعد از حرف زدن با پدرم حتی میتوانستم با تاریکی هم کنار بیایم. امکان دارد فکر کنید اصلا به هم ربطی ندارند. ولی من به چشم خودم دیدم که تمام ترسهای درونی من به هم ربط دارند. وقتی حس پیروزمندانهای از گفتگوی آن شب داشتم، در کمال تعجب دیدم که وسط تاریکی اتاق ایستادهام بدون آنکه احساس اضطراب داشته باشم و بترسم. من به ترسی غلبه کرده بودم که باعث شدهبود اعتماد به نفس من زیاد شود و حالا داشت برای غلبه بر ترس از تاریکی هم کار میکرد.
از کودکی همیشه از تاریکی میترسیدم. به خاطر تعریفهایی که دوستم از صحنههای ترسناک برایم کردهبود، آن صحنهها و دیوها را توی تاریکی میدیدم و ترس برم میداشت. این ترس تا امروز با من مانده است. حالا میفهمم که غلبه بر ترس به مفهوم دیگر نترسیدن نیست. بلکه به مفهوم لمس حس ترس خود و دیدن آن و بعد اقدامی علیرغم آن ترس است. من از تاریکی میترسیدم اما میان آن ایستاده بودم و پلک نمیزدم. چراغی را روشن نکردم و از ترسم فرار نکردم.
حالا سوال اینجاست که آیا با رفتن در دل ترس های دیگر، ترس از تاریکی من هم درمان می شود؟
4 پاسخ
مایده عزیز ضمن تبریک به شما که خیلی زیبا مینویسید و من هر وقت نوشته های شما را میخنم دلم میخواد تا انتها برم ، دوست دارم نظرم را در مورد سوالتتون بنویسم. به نظر من باید به تمام احساساتمون احترام بذاریم این احساسات بر اساس اتفاقاتی و تجربیاتی در گذشته در ما بوجود اومدن. وقتی از گفتگو با کسی ترس داریم حتما در رابطه امنی با اون فرد قرار نداریم به هر دلیلی واگرنه چرا باید بترسیم. ولی در اکثر مواقع پاسخهای ما به واقعیت اکنون و اینجا نیست و ناخوداگاه به زمانهای قبل و ازردگی ما از اون رابطه هست. به نظرم با در نظر گرفتن اینکه من حالا چطور فردی هستم و تواناییها و تفکر و خود اگاهی من با قبل بسیار متفاوت شده میشه به سراغ هر ترسی رفت و با شخصیت جدید از یک زاویه دیگه اون را دید و حتی کنارش گذاشت.
طناز جان باید بگم برای من باعث افتخار و خوشحالی است.
خیلی ممنون که اینقدر دقیق و موشکافانه موضوع را مورد توجه قرار دادید و نظرتون را نوشتین. خیلی استفاده کردم و کاملا درست میگین.
امیدوارم بیشتر اینجا ببینمتون. شاد باشید
ترس ها وجود دارند و مقدار زیادی از آن به جنسیت بستگی دارد . بعبارتی زن ها بیشتر از مردها در موقعیت ترس قرار می گیرند . کسب مهارت در سلاح سرد و یا هنرهای رزمی ریشه ترس از تاریکی و نقاط خلوت (مانند بیایان ها ، کویر ، جنگلها و …) را به صفر میرساند .
تا حد زیادی با شما موافقم. از بذل توجهتون به نوشتههام ممنونم از شما.