گیتار زدن روی پل

فیض مبتدی بودن و نترسیدن از ارائه هنرمان و مقایسه‌نکردن خودمان با هنرمندان حرفه‌ای، چیزی است که دنیا به آن نیاز دارد.

به سمت پل رفتم. شک داشتم که می‌توانم دوچرخه را روی پل ببرم یا نه. برای همین به آدمها نگاه کردم. همیشه اینطور بودم. ترس از اولین بودن داشته‌ام. دیدم دوچرخه‌ها پشت سر هم دارند روی پل می‌رانند. با دوچرخه‌ام روی پل رفتم، تا اواسط پل که رسیدم سه جوان را گیتار به دست دیدم که مرا یاد صحنه ی کنسرت محسن یگانه انداخت. خوب می زدند. نه زیاد حرفه‌ای و نه بد. دلنواز و گوش نواز می زدند. احساسی که در ساز زدن داشتند خیلی خوب و دلنشین بود. دوچرخه را نگه داشتم و روی لبه ی پل نشستم. مثل آدمهای دیگر که داشتند گوش می دادند.

نگاهم به آن سه جوان بود و گوشم به نوایی که می‌زدند. یکی از آنها شروع کرد به خواندن. ساز زدن و خواندنشان روی پلی که از روی رودخانه خشک و ترک‌خورده می‌گذشت، مثل رساندن آب به کویر خشکیده بود. صدای سازشان در فضای ساکت شب می‌پیچید و ناگهان فراموش می‌کردی که اینجا اصفهان است. همه ساکت نشسته بودند و هر کس آنجا بود واقعا می‌خواست گوش بدهد.

فکر کردم اگر آنها با این تصور که به اندازه محسن یگانه خوب نمی‌زنند و خوب نمی‌خوانند، خودشان را ارائه نمی‌دادند، الان ما مردم اینجا کنار هم جمع نشده بودیم تا زیر این آسمان پرستاره به صدای سازشان گوش بدهیم. فضای شهرمان به این شکلی که الان بود در نمی‌آمد. چه خوب است اگر هر کدام از ما جرات و جسارت مبتدی بودن را داشته باشیم و در هر سطح و حدی که تلاش کرده‌ایم، بهترینمان را ارائه بدهیم. شاید حتی حال فقط یک نفر را خوب کنیم و همین کافی است که بگوییم رسالتمان را در دنیا انجام داده‌ایم.

اگر این مطلب را دوست داشتید، لطفا به اشتراک بگذارید:

فیس‌بوک
توییتر
پینترست
واتساپ
تلگرام
ایمیل

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هنوز اشتهای خواندن دارید؟