شاید باورتان نشود اما من تقریبا دوسوم از روزهای قرنطینه کرونا را پشت این میز گذراندهام. بله همین میز چوبی دوستداشتنی که تصویرش را میبینید.
صبح که بیدار میشوم، لازم نیست برای دخترم صبحانه بچینم تا بعد از صبحانه دونفره، به مدرسه برود. هنوز در خواب ناز است.
برخلاف سابق، موقع بیداریام، آفتاب از پنجره به درون میتابد و همه جا را روشن میکند. روزهای متمادی است که میخواهم پیش از طلوع آفتاب از رختخواب بیرون بیایم و طلوع غیر تکراری و هر روز تازهٔ خورشید طلایی رنگم را تماشا کنم، اما کرونا عادتهایم را جابجا کرده است.
صبح بعد از بیدار شدن، با صفحات صبحگاهی و لیوان سرامیکی قرمز پر از نسکافهٔ فوری شروع میکنم به زندگی. طعم نسکافه از کودکی برایم دلپذیر و دلچسب بوده و هست. همیشه پودر شیرش را دو برابر نسکافه میریزم. بهتر است نسکافهاش گلد باشد که ضمن خوشطعم بودن و تلخ نبودن، خواب را هم از سرم بپراند. طعم تلخ را دوست ندارم، حتی اگر قهوه باشد.
اگر قهوه ترک توی قهوهجوش روی گاز درست کنم، حتما باید شیر و شکر هم به آن اضافه کنم تا با میل و لذت بنوشم. بدون شکلات و طعم شیرین، برای من قهوه خوشطعم نیست و روزم آغاز نمیشود. اگرچه نویسندهای معتاد به قهوه و سیگار نیستم، اما فکر میکنم به شکلاتهای کاراملی آبنباتی و همینطور چای ایرانی با بهارنارنج معتاد شدهام.
بعد از تمامشدن صفحات صبحگاهی و نوشیدن نسکافه، دیگر چای دم کشیده و صبحانه را میشود نوش جان کرد. همهٔ این کارها حدود یک ساعتی طول میکشد. اگر جمعوجور کردن آشپزخانه و شستن ظرفها هم از شب قبل مانده باشد، میشود حدود ۲ ساعت.
حالا وقت مطالعهای نیمساعتی و بعد آغاز کار است. کارهای جانبی را بیشتر از کار اصلیام دوست دارم. گاهی فکر میکنم به درد کمالگرایی مبتلا هستم که مانع بزرگی برای شروعکردن کار اصلیام است. در کارهای دیگرم مثل مطالعه و نوشتن و طراحی دورهها، روان و راحت عمل میکنم. چون به خودم اجازه میدهم که کامل و بیعیب نباشم و گاهی هم اشتباه کنم. اما در مورد پروژههایی که سفارش گرفتهام و ظرف مدت معینی باید پروژهای را تحویل بدهم، شروع کار برایم بسیار دشوار است. شما راه حلی برایم سراغ دارید؟
تا ظهر مشغول نوشتن و پروژهها میشوم. در این ساعتها که اوج بازدهی من است، نباید موبایلم صدایی بدهد، وگرنه کاملاً تمرکزم از دست میرود. رشته افکارم را بهکلی پاره میکند. بنابراین ممکن است مشغول کارهای دیگری مثل چککردن اینستاگرام و واتساپ بشوم که این کارها تمام وقت مفیدم را مثل یک مرغ ماهیخوار میبلعد.
غیر از اینکه موبایل را بیصدا میکنم، خودم هم سراغش نمیروم. اینطوری کارم خیلی خوب پیش میرود. در این فاصله دخترک هم بیدار شده، خودش صبحانهاش را خورده به اتاقش رفته و تا زمانی که دوباره گرسنه شود، به درسهای مدرسهاش میرسد. برایشان برنامهٔ آنلاینی ترتیب دادهاند و مهلت برای ارسال تکالیفشان در نظر گرفتهاند. گرچه مثل قدیم مجبور نیست صبح زود و سر ساعت مشخصی سر کلاسش حاضر شود، اما خودش میگوید بازدهیام بهتر از حضوری است و درسها را راحت میفهمم. تازه صبح هم سر درسهایم هیچ حالت خوابآلودگی ندارم و وقت کافی برای صبحانه خوردن و بیدارشدن دارم.
اگر توی آموزش و پرورش سمتی داشتم و حرفم تاثیری داشت، حتما ازشان میخواستم که ساعت شروع مدارس را در تمام مقاطع تغییر بدهند و از صبح زود به ساعت ۸ و نیم یا ۹ منتقل کنند. در این ساعت بچهها کاملاً بیدارند. ذهنشان هشیار و آمادهٔ یادگیری است. وقت برای بیدارشدن و آمادهشدن و صورت شستن و صبحانهخوردن داشتهاند و خواب کاملاً آنها را ترک کرده است. گاهی فکر میکنم چرا در نظام آموزشی ما این چیزها را برای بچهها درنظر نمیگیرند؟ مگر بچهها روبات هستند؟
ناهارمان را رو به عصر میخوریم. وسط ظهر زیاد گرسنه نیستیم. بخصوص اگر دخترکم دیر صبحانه خورده باشد. البته میانوعدههای زیادی در حین کارم باید بخورم. چند نوبت چای و بیسکوییت و یک یا دو نوبت نسکافه و یک نوبت میوه که حتمی است. بقیهاش بماند.
عصر که میشود، نوبت به پیادهروی میرسد. شاید فرحبخشترین کار در زمان کرونا همین باشد. بیرون میزنم و آدمها را میبینم. آدمهایی که دلم برای چندتایشان و برای بغلکردن بعضیهایشان تنگ شده. حدود یک الی دو ساعت قدم میزنم و به همه چیز فکر میکنم. اگر ممکن باشد، موبایل را همراهم نمیبرم و به دخترم میگویم که مثلاً ساعت ۸ برمیگردم. آنوقت با خنده میگوید که باشه ۹ منتظرتم. میگویم من بدقول نیستم. فقط گاهی مسیر طولانیتری میروم و غرق طبیعت و افکارم میشوم و برای همین ساعت از دستم در میرود. تو ببخش.
همیشه در این مورد سعی میکنم حق را به او بدهم. چون معمولاً پیشبینی من از زمان هیچوقت درست از آب درنمیآید. آدم بدقولی نیستم و اتفاقا روی قول خیلی حساسم. اما وقتی میگویم ساعت ۸ برمیگردم و دیرتر به خانه میرسم، معنایش این است که اصلا برآورد خوبی از فاصلهها و زمان رسیدن به خانه ندارم. جایم را درست تشخیص نمیدهم. از بچگی هم جغرافیای ضعیفی داشتم. مسیرها را خوب یاد نمیگرفتم و جهتهای جغرافیایی و زمانها را اشتباه میکردم.
اما تا دلتان بخواهد نوشتنم خوب بود. عاشق کلاس ادبیات فارسی و انشا بودم. نمیدانم چرا خودم زیاد این علاقه را جدی نمیگرفتم و حتی بهش توجهی نمیکردم. فقط حالا که فکر میکنم میبینم چقدر سر کلاسهای املا و انشا و ادبیات شاد بودم و همیشه منتظر این کلاسها. حتی از حفظکردن تاریخادبیات هم بدم نمیآمد. برعکس خیلی از بچهها که متنفر بودند. حالا که فکر میکنم میبینم اتفاقا عاشق تاریخ هم بودم.
از پیادهروی که برمیگردم، از دخترکم میخواهم به کف پاها و لباسهایم اسپری الکل بپاشد. بدون اینکه دست به جایی بزنم، میروم سراغ شسن دستهایم با صابون. بعد هم کمی سشوار داغ را میگیرم به شال و بلوزم. اینطوری خیالم راحتتر میشود که ویروسی به لباسم نچسبیده. هرچند مطمئن نیستم روش درستی هست یا نه.
شبها هم که یا به کلاس آنلاینی مثل دوره ویراستاری یا کارگاه روانشناسی یا نویسندگی سپری میشود، یا به دیدن فیلمی یا چککردن اینستاگرام و دیدن لایوها و پستهای فراوان که هیچوقت کم نمیآورد. زمان ما اما کم میآورد برای دیدن و خواندن اینهمه پست و محتوا. اما اعتراف میکنم که بهدلیل داشتن چند تا پیج عالی و درجه یک و فعالیتها و ارتباطات خودم با مخاطبانم، نمیتوانم اینستاگرام را کنار بگذارم. این است که سعی کردهام کاملاً انتخابی پستها را ببینم و بخوانم.
اما از همهٔ اینها که بگذریم، خوبیهای وجود کروناویروس و دوران قرنطینه برایم کم نبود. مثلاً امسال مجبور نبودم مهمانیهای حوصلهسربری را که هیچ علاقهای بهشان ندارم، تحمل کنم و کلی از وقتم را برایشان بگذارم. (اما از سوی دیگر نتوانستم در مهمانیهای مورد علاقهام هم شرکت کنم.)
خوبی دیگرش این بود که زندگیام خیلی خصوصیتر شد و این برای منی که یک نویسندهی تقریباً درونگرا هستم و از تنهایی لذت میبرم و انرژیام را شارژ میکنم، اتفاق خیلی خوبی بود. از طرف دیگر کنسرتهایی بهصورت آنلاین برگزار شد که در غیاب کرونا محال بود برگزار شود. مثلاً فکر میکنم غیرممکن بود در هر شرایط دیگری بجز قرنطینه، یوگنی گرینکو نوازندهی مشهور پیانو حاضر میشد گوشهی خانه پشت پیانوی بزرگش بنشیند و برای ما لایو بنوازد. این اتفاق برای من خیلی خوشایند و دلچسب بود. جالبی این لایو این بود که درست لحظهای که وارد لایو شدم، شروع کرد به زدن آهنگ جان مریم. این تنها آهنگ ایرانی است که بلد است و خیلی هم خوب برای ایرانیها و در کنسرتهای ایرانش اجرا میکند.
از اینکه زمین نفس راحتی از رفتوآمدهای بیاندازهی ما میکشد، خوشنودم. خودم هم سعی میکنم جایی بجز پیادهروی با رعایت فاصلهها نروم. حتی خریدهایم از این هفته کاملاً آنلاین شد و شیرینی و بستنی را هم آنلاین میخرم. دو تا چیزی که در زندگی بیشترین لذت را به من میدهند.
از تجربیات جدید این دوران، شستن بستنی و شیر و ماکارونی و … با کف صابون یا مایع ظرفشویی است. کاری که در زندگیام تابحال انجامش نداده بودم.
کرونا میرود، اما تاثیرات عجیب و شگفتانگیزش بر زندگی ما تا ابد باقی میماند.
امضا نویسنده تماموقت در نیمچه قرنطینه | مائده حوایی
6 پاسخ
چه حس های مشترکی!
البته من پیاده روی هم خیلی نتونستم برم
اما خداییش کتاب بیشتر خوندم:)
ممنونم از پیام مهرآمیزت زینب جان. خیلی عالیه که بیشتر کتاب خوندی. درود بر تو.
بسیار زیبا و موشکافانه بود.
لذتها بردم
زنده باشید آقای دکتر. ممنونم از پیام پر محبتتون.
سلام استاد
حس خوبی بود تجربه یک روز زندگیتون. پر از آرامش بود که من ندارم و گاه گاهی به سراغم میاد.
درود بر شما نویسندهی توانمند. روزهای یک نویسنده عالی بود. قلم صمیمی و بیشائبهای دارید. حرفهای شما به دلیل عینی بودن، دلنشیناند و مخاطب(خواننده) را مشتاقانه به دنبال خود میکشاند تا پایان ماجرا را درک و دریافت کند.
دو نکته توجه بنده را جلب کرد. یکی واژهی ربات robot هست که شما نوشته بودید روبات. و دیگری در این جمله: مانع بزرگی برای من برای شروعکردن کار اصلیام است. که “برای من”در این جمله اضافه هست و باید حذف شود. مانع بزرگی برای شروع کار اصلیام است.