بارها و بارها از معجزات نوشتن حرف زده شده. آدمهای بزرگی دربارهاش گفتهاند. جولیا کامرون در کتابش بارها این را گوشزد میکند. شاهین کلانتری میان کلامش هزاران بار از معجزات نوشتن صحبت کرده. حالا من میخواهم از معجزهی نوشتن از زبان خودم برایتان بگویم.
من حرفهای بزرگان را شنیدم و بهشان اعتماد کردم. به نوشتن به دید یک معجزه نگاه کردم و برای اینکه در زندگیام معجزه کند، به سراغش رفتم. مثل یک عصای جادویی آن را در هوا تکان دادم و منتظر شدم. روزهای متمادی این چوب جادویی را حرکت دادم. آن قلم را که چون چوب جادویی روی کاغذ از خودش اثری بهجا گذاشت.
کلمههایی که روی کاغذ نقش بستند، یا کلمههایی که روی صفحه کامپیوترم میدیدم و توسط نور روی صفحه سفید جلوه کردند، دنیا و زندگیام را دگرگون کردند. این معجزهی نوشتن بود. من این اعجاز را به چشم دیدم. آن ستارههای ریزی را که از قلم جادویی بیرون میریخت، بهعینه مشاهده کردم.
در ابتدا وقتی شروع به نوشتن میکنم، ذهنم مثل درخت بزرگی پر از شاخ و برگ است که میمونهای شلوغ زیادی از شاخههایش آویزانند و هرکدام با صدای مخصوص خودشان جیغی میزنند و صدایی درمیآورند. با هر ضربهی قلم من بر دل کاغذ، این میمونهای زشت از درخت ذهنم پایین میپرند و تبدیل به کلمهای ساکت و آرام میشوند. انگار که چوب جادویی من یکی یکی به پشت این میمونها میزند و معجزهاش این است که صدای آنها خفه میشود. آنها تبدیل به کلمه میشوند. درست مثل عصای جادوی که موشها را برای سیندرلا به اسب و کدو را به کالسکه تبدیل کرد.
با گذر زمان و هرچه این چوب جادو بیشتر کار میکند، میمونهای بیشتری پایین میآیند و رفته رفته درخت ذهنم را سکوت فرا میگیرد. آرامشی که آنجا حکمفرما میشود، مثل آرامش بعد از طوفان دریاست. ذهنم آرام میگیرد و با آرامگرفتن ذهن، میشود سراغ شاخههای درخت رفت و میوههای رسیده بر شاخههایش را چید. حالا دست آن میمونهای زشت از درخت ذهنم کوتاه است. درخت مال من شده و میتوانم روی شاخهاش آسوده شوم. میتوانم از دیدنش در آرامش لذت ببرم و از او کمک بگیرم تا به رویاهایم برسم. چون حالا درختم در اختیار من است و چیزی مانع من نیست که نگذارد درست بیندیشم و درست عمل کنم.
این اما تنها معجزهاش نیست. من کلمات را از قلم بیرون کشیدم و درست مثل عصای جادویی واژهها و حرفهای دلم را از نوک آن بهسوی صفحه سفید کاغذ پرتاب کردم. کلمهها روی کاغذ نشستند و کارشان از آنجا آغاز شد. آنها ارسال پیامشان را به کائنات و جهان هستی آغاز کردند. پیامهای زیادی از این کوه به آن کوه، از این دره به آن دره، از ین بیابان به آن بیابان مخابره شد. تمام هستی در تکاپو افتاد تا پیامم را به عمل درآورد. آب و باد و خاک و آتش به تلاش افتادند تا پیامم را بهدقت دریافت کنند و همان چیزی را که من میخواستم تحویلم بدهند. بعد از چندی، جلوی چشمانم آن چیزی را دیدم که ماههای پیش نوشته بودم. آن خواسته، آن رویا، درست روبهروی من محقق شد. درست همان پیامی که قلبا و با تمام وجود توسط عصای جادویی خودم به زمین مخابره کرده بودم.
چوب جادویی من قلم من است. با آن به هرکجا که بخواهم پیامی مخابره میکنم. پیام من به گوش کائنات میرسد و آنها تمام آنچه را که برای اجرای خواستهام لازم است، فراهم میکنند. چون من به کارکردشان ایمان دارم. چون من زمین را زندگیبخش خودم میدانم. چون طبیعت را مادر مهربان و سخاوتمند خودم میدانم. چون درختها را مثل پدرم دوست دارم و بهشان عشق میورزم. من خودم را فرزند این طبیعت میدانم و وجودم را مدیون طبیعتم. طلوع و غروب خورشید را عاشقانه نگاه میکنم و میستایم. مسلما آنها هم مرا در آغوش پرمهرشان میگیرند و هرآنچه می خواهم برایم فراهم میکنند. من این معجزه را به چشم خودم دیدهام. اگر وقتی جایی معجزهای را به چشم خودتان ببینید، محال است که به آن ایمان نیاورید. من به این معجزه ایمان آوردهام و این ایمانی نیست که ارث پدری من باشد. من با این باور بهدنیا نیامدهام، بلکه این باور را بهدست آوردهام. این باوری است که با دیدن چندین معجزه به قلب من راه پیدا کرده، بنابراین از قلب من ناگسستنی و ماندنی است. معجزهای بهنام نوشتن
2 پاسخ
خیلی قشنگو جادویی می نویسی عزیزم و همونطور که گفتی چوب جادوی تو قلمته واقعا عالی هستن نوشته هات و بسیار لذت می برم از خوندنشون 🤩🤩🤩
خیلی خیلی ممنونم از بازخوردت ستاره عزیزم. ممنونم از وقتی که گذاشتی و خوندی.