روزی که نشستم و همراه خوراکیهای محبوبم فیلم بخور، دعا کن، عشق بورز را با لذت تمام دیدم، یکی از بهترین روزها را داشتم. انرژی فوقالعادهای در من جریان پیدا کرده بود و حس میکردم نقاط تاریکی از وجوه درونم برایم روشن شده است. بهخصوص وقتی داشتم مشاهده میکردم که آن زن قهرمان داستان چطور با پیداکردن خودش و تبدیلشدن به درگاهی از دریافت عشق حقیقی، توانست تجربههای شیرینی در زندگیاش رقم بزند. عشق لبریز او حتی جرقهای شد برای بازکردن قفل ده سالهی یک مرد.
فیلم eat, pray, love پر از دیالوگهای بهیادماندنی و تاثیرگذار، صحنههای پر از انرژی طبیعت و احساسات واقعی بود. شخصیت اصلی داستان با بازی جولیا رابرتس، زنی است چهلساله که برای ماندن یا رفتن در یک ازدواج، بسیار مستاصل شده و این دیالوگ بهخوبی استیصالش را نشان میدهد: رفتن برایم غیرممکنتر از ماندن بود. او احساس فرورفتگی در این ازدواج را داشت و خودش را در هیچ قسمتی از زندگیاش نمیدید. گویی در آن زندگی نتوانسته بود خویشتن اصیلش را زندگی کند. همواره در انتظار چیزهایی بود که میخواست و به آنها نمیرسید. به این ترتیب، همسرش هم از شکایتهای او خسته و درمانده بود.
شخصیت ما و شناختی که از خودمان داریم
هر کدام از ما آدمها ویژگیهای خاص خودمان را داریم: نیازهای مخصوص خودمان و این باعث میشود فقط در جای درست بتوانیم این نیازها را برطرف کنیم، نه هر جا. مشکل از آنجایی شروع میشود که وقتی با ما آنطور رفتار نمیشود که دوست داریم، شروع به خودزنی میکنیم. خودمان را آزار میدهیم و وارد جنگ با خودمان میشویم و به خودمان میگوییم: چرا این توقع را داری؟ چرا همیشه منتظری؟ چرا احساس بدی داری؟ نباید انتظاری داشته باشی! تو یک پرتوقع خودخواه هستی!
و از اتفاق اگر چنین رفتاری با خودمان داشته باشیم، طرف مقابل هم درست همین گفتگوهای درونی را به ما بازتاب میدهد. گویی رابطه، آینهای است که روبهروی خودمان گرفتهایم و همان رفتاری را دریافت میکنیم که در درون با خودمان داریم. همان میزان ارزشمندی را دریافت میکنیم که در درونمان باورش داریم. همان قدردانی از ما میشود که خودمان از خودمان میکنیم. غیر از این هم نیست. چون ساز و کار جهان اینگونه است.
الیزا تصمیم گرفت از نیروی درونی خودش یا نیروی کل جهان هستی یا خدا یا هر چه اسمش را بگذارید، کمک بگیرد. تمام سلولهای بدنش خواهان تغییر بودند و او با تمام قلبش از خدا میخواست که کمکش کند.
خدای بزرگ مرا ببخش که زودتر سراغت نیامدم و با تو هیچوقت اینقدر صمیمی و نزدیک صحبت نکردم. نیاز به کمک دارم. لطفا راهی نشانم بده. کمکم کن.
دیالوگ لیز در شب بارانی و تنهایی
درخواست کمک و آغاز سفر
وقتی آمادهی کمکگرفتن هستیم، جهان برای کمک به ما میشتابد. نشانهها از هر طرف خودشان را نشان میدهند که حتی ممکن است خوشایند نباشند. مثلا شاید قطع یک رابطه و تنهاشدن باشد. برای لیز همین اتفاق افتاد و او مصمم شد که از ازدواجش بیرون بیاید. با این جدایی و خروج از ارتباط، سفر خودشناسی لیز آغاز میشود. کاری که او کرد این بود: اعتماد به جهان هستی، رها کردن و پیش رفتن، اجازه دادن به اینکه جریان زندگی او را با خودش پیش ببرد.
این سفر درونی با یک سفر زمینی برای لیز شروع شد. لیز میخواست سرگرم کاری یا چیزی شود که دوستش دارد. برای همین به ایتالیا سفر کرد و با خوردن پاستا که خیلی به آن علاقه داشت، نوشتن، مشاهدهی زیباییهای مکانهای تاریخی و … سفرش را دامه داد. وقتی دوستش به او گفت: تو نویسنده هستی و باید چیزی بنویسی، دریافتم که همهی ما یک چیزی هستیم و باید همان چیز باشیم و بر اساسش عمل کنیم. همین جملهی ساده مدت زیادی مرا به فکر فرو برد. آیا ما واقعا همان کاری را انجام میدهیم که هستیم؟
لیز بعد از آن به بالی سفر کرد تا آنجا در تنهایی خودش خلوت کند. اینجا بود که با جادوگر آشنا شد. حرف تاثیرگذاری که از جادوگر شنیدم این بود:
طوری در دنیا بایست که انگار چهارتا پا داری. به این ترتیب میتوانی سر پا بمانی. با سرت به دنیا نگاه نکن بلکه با قلبت به دنیا نگاه کن تا خدا را پیدا کنی.
عشق یا شیفتگی
در ابتدای فیلم شاهد اجرای تئاتری هستیم که یک زن و مرد در حال اجرای آن هستند و دیالوگهای آن مرا به فکر فرو برد. مرد میگفت: تو واقعی هستی! جای زخمهایت! استعدادهایت .. همه و همه واقعی هستند. من عاشق واقعیت تو هستم. عاشق درد و رنجت هستم. وقتی به چشمانت نگاه میکنم صدای دلفینها را میشنوم.
زن در جواب میگفت: من درون شخصی که دوستش دارم ناپدید میشوم. من پوستهٔ نفوذپذیری هستم. اگر عاشقتم تو میتوانی تمام من را داشته باشی. وقتم، پولم، بدنم، حتی سگم، پول سگم. من بدهیهایت را میپردازم. بیشتر و بیشتر به تو میدهم آنقدر که خسته و تهی بشوم. طوریکه تنها وقتی بهبود پیدا میکنم که کسی عاشقم باشد.
پوستهٔ نفوذپذیر؟ شاید هیچ تعبیری به این زیبایی نمیتوانست شیفتگی و وابستگی را نشان بدهد. تمام وجودش در اختیار شخصی قرار میگیرد که عاشقش میشود. بدون مقاومت، بدون تعیین حد و مرز، بدون احترام به خود، تمام خدمات را ارائه میدهد آنقدر که هیچ چیز برای خودش باقی نمیگذارد. زندگیاش میشود تمام آن آدم روبهرو. درنتیجه برای انرژی دوباره، چنگ میزند به عشق یک نفر دیگر. درحالیکه میتوانست آن عشق را به خودش هدیه بدهد. این تفاوت شیفتگی و عشق است.
قدردانی از خود و آنچه داریم
قدردانی به این معنی نیست که دنبال چیزهای بهتری نباشیم؛ اما چشممان باید چیزهایی را که داریم ببیند، خانوادهای که داریم، دوستان، کسانی که دوستمان دارند و برایمان ارزش قائلند. لازم است قلبمان شکرگذار این داشتهها باشد تا چیزهای بیشتری به زندگیمان وارد شود. شاید در این لحظه که این جملات را میخوانید مثلا جزو کسانی باشید که زیرلب میگویند ای کاش این خانواده را نداشتم یا کسی نیست مرا دوست داشته باشد. اما باور کنید که هست. باور کنید که مسائلی که شما با خانوادهتان دارید، آدمهای دیگر هم دارند. شما تنها کسی نیستید که درد میکشید. حتما کسی یا کسانی در دنیا هستند که شما را دوست بدارند. قانون کائنات این است که اگر قدردان دادههایش باشی، بیشتر و بیشتر به زندگیات جریان وارد میکند. اما وقتی چیزهایی را که هست نمیبینی، دنیا چیز بیشتری هم برایت نخواهد داشت.
جایی از فیلم، لیز که با خواهرش حرف میزند میگوید: آدمها میآیند و قلبم را میشکنند و میروند. کسی عشق من را نمیبیند. حتی پشتیبانی من را نمیبیند. حتی خود تو. انگار هیچ چیزی وجود ندارد. انگار نبض ندارم. اشتیاق برای هیچ چیزی ندارم… خواهرش پاسخ میدهد که این شکستها برای همه هست. همه آدمها عاشق میشوند و بعد میفهمند این آدم زندگیشان نبود و بعد شکست میخورند و دوباره عاشق میشوند و … تو تنها کسی نیستی که این درد و رنج را تحمل میکنی. تو دوستان و خانوادهای داری که عاشقت هستند و تو را دوست دارند.
لیز میگوید: از جوانیام تا الان همیشه درگیر روابطم بودهام. یا با کسی بهم زدهام یا با کسی وارد رابطه شدهام. حتی دو هفته به خودم مهلت ندادم که سرگرم چیزی باشم و استراحت کنم. میخواهم با خودم سرگرم شوم …
این جمله دقیقا نقطه شروع تحولات لیز بود. همان جایی که به ایتالیا سفر کرد و با خودش سرگرم شد. با درونش، با علاقههایش، با احساساتش بهتنهایی.
آینههای معتقد و آینههای نامعتقد
در سفر خلاقیت راه هنرمند، ما عبارتی بهنام آینههای معتقد داریم. یعنی همان کسانی که از رویاها و آرزوهای ما حمایت میکنند. آن کسانی که رویاهای ما را مسخره نمیکنند و کوچک نمیپندارند؛ بلکه همیشه دلگرمی ما هستند. شاید لیز در شهر خودش آینهٔ معتقدی نداشت و اکثر اطرافیانش دلسردکنندههایش بودند؛ آنها دایم به او هشدار میدادند و از او میخواستند دنبال چیز بیشتری نگردد. اما لیز در ایتالیا دوستانی پیدا کرد که به آینههای معتقدش تبدیل شدند. آنها حرفهایی به او زدند که بیشتر و بیشتر او را متوجه درون خودش کرد.
وقتی دوستان در یک جمع نشسته بودند و ماکارونی و غذاهای خوشمزهٔ دیگر ایتالیایی را میخوردند، قرار شد هر کس با یک کلمه خودش را توصیف کند. وقتی نوبت به لیز رسید نمیدانست چه بگوید. او گفت شاید من یک دختر یا یک همسر یا یک نویسنده باشم؟ دوستی گفت: اما نویسندگی کاری است که میکنی نه چیزی که هست! یکی دیگر گفت: شاید تو زنی در جستجوی کلمهاش هستی؟
در جستجو و در اشتیاق یافتن کلمهٔ خود بودن …. این چیزی است که زندگی از ما میخواهد و باید به سویش برویم.
در یکی از مغازهها لیز لباس خواب زیبایی را دید که خیلی خوشش آمد. دوستش گفت باید آن را بخری. لیز گفت برای کی؟ من که تنها هستم. دوستش جواب داد: برای خودت! فقط برای خودت که بپوشی و لذتش را ببری.
یکی از محزونترین و ساکتترین جاهای رم، آگوستیوم است. جایی که به حال خودش ویرانه رها شده. یک زخم در درون ما میتواند همان آگوستیوم باشد. یک زخم گرانبها که به آن چسبیدهایم. قلب شکستهای که رهایش نمیکنیم. چون میدانیم که خیلی خیلی خوب آسیب میبیند. بدبختیای که ولش نمیکنیم. ما همه دلمان میخواهد اوضاع ثابت بماند. حاضریم در تیرهروزی زندگی کنیم. چون از تغییر و چیزهایی که به نابودی میرود، میترسیم. ما حاضریم در تیرهروزی و حال بد کنار هم بمانیم. کنار هم بمانیم اما ناراحت باشیم. چرا چون از تغییر هراسانیم. هر دوی ما لیاقتمان بیشتر از این است که با هم بمانیم. این آشوبی است که مقاومت میکند. تباهی یک هدیه است. راهی بهسمت دگرگونی.
اینها بخشی از نامهای بودند که الیزا در نهایت با شجاعت برای همسرش نوشت و اعلام کرد که دیگر به او برنخواهد گشت. سفر درونی لیز باعث شد به نتیجهٔ کاملی دربارهٔ زندگیاش برسد. بعد از آن او حدود دو سال (تا زمانی که به مرد رویاهایش برخورد کرد) تنها ماند. تنهایی برایش بد نبود، بلکه دوستان خوبی پیدا کرد و آنها کمکش کردند که درونش را بهتر و بیشتر ببیند. او فرصت داشت به خودش و خواستههایش فکر کند. لیز حالا به منبع درونی خودش متصل شده بود و انرژی را از درون خودش دریافت میکرد.
در فیلم بخور، دعاکن، عشق بورز، زنی را میبینم که در سفر است. اما این سفر به اعتقاد من نماد بیرونی سفر درونی اوست. مهم نیست سفر ما به کجا ختم میشود. ما در این دنیا هستیم که عاقبت روزی به مرگ برسیم. مهم این است که در فاصلهٔ تولد تا مرگ در چه سفری هستیم؟ آیا دل به این سفر میدهیم؟ چه مسیری را طی میکنیم؟ نتیجه مهم نیست. آنچه مهم است در سفر بودن و پیشرفتن است. رهاکردن خود در آغوش جهان و تجربهکردن تمام آن چیزی است که کائنات پیش رویمان قرار میدهد.